اشعار اصغر عظیمی مهر

شعر و ادب پارسی

اشعار اصغر عظیمی مهر

شعر و ادب پارسی

هر سیبی را که دو نیم می کنم ( اصغر عظیمی مهر )

 

هر سیبی را که دو نیم می کنم
انگار تو داری لبخند می زنی
هر پنجره ای
که به روی باران بسته می شود
انگار من دارم گریه می کنم

رنج آور است
تصور ِ نبودن ِ تو
مورمورم می کند
لرزشی سرد می نشاند
بر پهنه ی کتفم
چیزی شبیه تصور ِ گاز زدن سنگ 
یا به دندان کشیدن میخ

تا به حال هیچ شاعری شعری نسروده است
غمگین تر از زوزه ی گرگ های نیمه شب
که یکدیگر را
به همآغوشی فرا می خوانند

دارم از استخوانهایم بیرون می زنم
چون عصاره ی معصومیت
داری در رگانم فرو می روی
چون افشره ی گناه
شکوه اسب
در یالهای اوست
غرور ملت ها
در اهتزاز پرچم ها
و جبروت تو
به گیسوانت

بر بازوان من زخمی است
از چشمهایت که مرا نمی بینند
دست از رستگاری شسته ام
هیچ سعادتی
به بلندای
گیسو
ا 
ا
ا 
ا
ا 
ا
ان تو نیست
که شتابان
خود را به آرنجت می رساند
در هروله ی عبور آخرتم را به لبخندت می فروشم
به موذن ها بگو
بیهوده حنجره خود را پاره نکنند
من جایی در آسمان نمی خواهم
از ابرها یاد گرفته ام
گریه کنم
بی آنکه چشمهایم خیس شوند
اشکهای من
جایی در دوردست
به باران می نشینند
الهه ی دیوانگی !
ملکه ی فاجعه !
لبخند می زنی
به فروتنی سپیده دم
و خشمت 
به باشکوهی گدازه های آتشفشانی ست
که از اقیانوس
سر برآورده باشد
چقدر چشم های تو
شبیه جوانمرگی من است
نفست که از پیراهنم می گذرد
در جیب هایم
شنباد شعر می وزد
همچون مناجاتی منجمد
جاری بر لبهای کتیبه های باستانی

گیسوانت را بُر بزن 
می خواهم در این قمار شبانه
تمام شعرهایم را ببازم
تو دور می شوی
اما همه چیز سر جای خودش است
درختهای کنار پیاده رو
سنگفرشهای خیس
سکوت پلاسیده ی برگها
و شهر
که لای گیسوان تو
از نفس افتاده است
در زیر پای مردی
که چند وقت است
کفشهایش از او اطاعت نمی کنند

من مالک هیچ زنی نیستم
اما شنیده ام که خداوند
قسمتی از کتابش را
به نام زنها سند زده
و مردان سهمی از قرآن ندارند 
مگر اینکه پیامبر باشند !

" ما " دوستت داریم
بانوی هرج ومرج !
مردها
دسته جمعی اشتباه می کنند ! 

من نگران آشوب نیستم 
خداوند
گاهی رسولان سرنوشت را
به خدمت می گمارد
بی آنکه به آنها کتابت آموخته باشد
و آدمها 
شهرهایی ساخته اند
که هیچ کس در آن شبیه تو نیست !
رویای تسلیم ناپذیر !
مدفونم میکنی با نگاه
در زیر بهمنی سوزان از چشمهایت

زن ها برای سلامتی خوب نیستند
من اما با بیماری عمیقم کنار آمده ام
و عمرم را
در نقاهتی عقیم سر می کنم
دکترها می گویند :
" آدمهای دلشکسته
مستعد سرطانند " 
با این حساب
من سالهاست
دارم به دور از چشمان خدا
به حیاتم ادامه می دهم !
و روزی هم اگر بمیرم
زخمهایم را به همراه خواهم برد
در دوزخ
زنی حکمرانی می کند
که سربازان او
امپراطوران فروپاشیده
و مردهایی زخمی ست
که از چشم تو افتاده باشند 

حالا من به جهنم !
تو خودت چطور
این همه زیبایی را تحمل می کنی ؟!

هر پلی که تو از آن گذشته باشی
این شهر چقدر رنگین کمان دارد ؟ ! ؟ !
دارم کم کم باور می کنم
که اگر پل ها نبودند
دنیا فرو می ریخت ...



 اصغر عظیمی مهر

 

می شناسد تازیانه جای جای گرده را( اصغر عظیمی مهر )

 

می شناسد تازیانه جای جای گرده را
کوچه های لاابالی سنگ تیپاخورده را

خواب من تصویری از زخم است ؛ باور می کنم -
آنکه در زیر شکنجه سخت خوابش برده را

چند روزی مانده تا پاییز آتش می زنند -
باغبانهای مجرب بوته ی پژمرده را

خوب می دانم دلیل این همه پرهیز چیست
کس نمی خواند به محفل آدم افسرده را

حال و روز آن مسافر را که سوغات از سفر
با خودش پیغام مرگ همرهان آورده را -

هیچ کس جز من نمی داند که عمری هیچ کس
قصد دلجویی نکرد این خاطر آزرده را
*
دشت بعد از من عزادار است و در هر گوشه ای
آهوان اندوهگینند این پلنگ مرده را


اصغر عظیمی مهر

هفت رباعی : در لبخندت شکوه نازت جاری ست ( اصغر عظیمی مهر )


1
**
در لبخندت شکوه نازت جاری ست
در رقص تو آشوب نیازت جاری ست

ای زائر عریان خدا در هر صبح
در معبد حمام نمازت جاری ست

*****
2
بگذار زمان را به تو تشبیه کنم
ترس و هیجان را به تو تشبیه کنم

قندیل نمک ! برج یخی ! سرو بلور
بگذار جهان را به تو تشبیه کنم

*****
3
خورشید به دل چه داشت جز کینه ی برف
جز آب شدن چه بود پیشینه ی برف

برگرد که ردپای تنهایی توست
داغی که نشسته است بر سینه ی برف

******
4
آرامم اگر چه درد در من جاری ست
تنهایی تلخ مرد در من جاری ست

از رخوت آشوبگر چشمانت
چندی ست که جنگ سرد در من جاری ست

*****
5
از ادراکی بی اعتبار آمده ام
با فرق تو با خودم کنار آمده ام

تو هندسه ای بدون اضلاعی و من
از جبر بدون اختیار آمده ام

*****
6
در هروله و درنگ باید باشم
دلواپس صلح و جنگ باید باشم

دریا به من آموخت که عمری در خویش
همبستر خاک و سنگ باید باشم

*****
7
ساده ست اگر چه پاک بوسیدن تو
یا زیر درخت تاک بوسیدن تو

دنیای پس از مرگ شگفت است مرا
یک عمر به زیر خاک بوسیدن تو


اصغر عظیمی مهر

 

گاه می بردی مرا سمت جهانی دوردست( اصغر عظیمی مهر )

رفته رفته محو می شد سایه ات در موج مه
**

گاه می بردی مرا سمت جهانی دوردست
بال در بال خدا تا آسمانی دوردست

باز می کردی گره از روسری موجها
تا برافرازی به دریا بادبانی دوردست

با نگاه اولت کردم یقین ؛ گفتم که این –
چشمها را می شناسم از زمانی دوردست

خیره گاهی می شدی در چشم من گویی مرا
تیر نزدیکی رها شد از کمانی دوردست

با صدایت سر که برمی گیرم از بالین خواب
می وزد در گوش من گویی اذانی دوردست

رفته رفته محو می شد سایه ات در موج مه
مثل لبخند خفیفی بر لبانی دوردست

نیمه شب در کوچه های لال می پیچد به خویش
ناله ی باران شب در ناودانی دوردست

نیستی ! در خانه تنهایم ! کجا افتاده است -
جوجه ی بی مادری در آشیانی دوردست

رفتی و بر خویش لرزیدم که لرزانده ست گاه
قریه ای نزدیک را آتشفشانی دوردست

 

 

 اصغر عظیمی مهر

آتشی در روبرویم ؛ موج خون پشت سرم( اصغر عظیمی مهر )

آتشی در روبرویم ؛ موج خون پشت سرم
ارتش‍ــم پاشـید نـاگاه از درون پشت سرم

پیش تر از من جلودارم به خاک افتاده بود
شد سپهسالارم از زین واژگون پشت سرم

حال سرداری زمینگیرم که تنها مانده است
بود اما پیش از این چندین قشون پشت سرم

از روال افـتاده در ســیر زوال افـتاده ام
قصرمن ویران شد از سقف وستون پشت سرم

امپراطـوری من از هـم فـرو پاشـیده است
نیست چیزی جز شکوهی سرنگون پشت سرم

از سموم ناله ی نفـرین قومـی سالـهـاست
می وزد شنبادی از قلب قرون پشت سرم

یعنی از راهی که رفتم برنگردم هیچ وقت ؛
اینکه می بندند بر درها کلون پشت سرم

فرق بسیاری ست بین رهگذر با راهرو
ملتی افــتاده از پا تاکـنون پشـت ســرم

یک شب لبریز از دیوانگی در پیش روست
روزگاری مملو از جنگ و جنون پشت سرم

عشق و سنگ و تیشه میراث من از اجدادم است
طاق بستان روبرویم ؛ بیستون پشت سرم

روبرویم " یک شب آتش در نیستانی فتاد "
می زند بر سیم آخر ذوالفنون پشت سرم

در سرم تنبور هر شب می زند " سید خلیل " *
می دمد در اســتخوانم ارغـنون پشــت سرم

برنخواهم گشت از این راه بی برگشت عشق
پس به جای آب باید ریخت خون پشت سرم


اصغر عظیمی مهر

 

جوهر خودنویس خدا که تمام میشود( اصغر عظیمی مهر )

جوهر خودنویس خدا
 
باران
برفی ناخوانا می شود 
بر گستره ی زمین
- زرافه ای که خاک را می نوشد - 
جهان
ازتختخواب تو آغاز می شود
من آداب نفرت را نمی دانم
همیشه تبصره ها
به تعویقم انداختند
شعرهایم وطن منند
و زبانم
سرزمین مادری ام

" عشق "
در سینه ام گروگانی ست
اشکهایم را می شمارد
به پندار گلوله های سربازانی 
که در پی نجاتش آمده اند
من اما
زندانبانی دل نازکم
که همیشه
سهم شامش را
به زندانی ها می دهد
زندانی ها
می آیند
و می روند
زندانبانها 
برای همیشه در زندان می مانند 

همیشه در ازدحام آیینه ها
تنها بوده ام
که سالهاست ایستاده ام
میان دو آیینه 
که تا چـــــــــــــــــــــــــــشم کـار می کند
خسته ام
از این همه منِ بی انتها 
_ بی تو _ 
کلام من
زخمی ست
که با پلکهای تو بسته میشود

گاهی فرار
بهترین راه نجات است
این را از آهوان شنیده ام

که اگر بشکنم آیینه های روبرویم را
هر تکه اش
جهانی کوچک خواهد شد
که بازمی نمایاندم
بی آنکه تو کنارم باشی

من از این چشمهای شیشه ای می ترسم
من از این قهقهه های شیشه ای می ترسم
آن زمان که آیینه ها بدمستی می کنند
تو که نفس می کشی 
جهان به تصرف مه در می آید 
آن زمان که هرم نفسهایت
اشکهای گردنم را
بر پهنه ی شانه های عریانم
س
ر
ا
ز
یر
می کند
و من
آن قدر از تو دورم
که هیچ دریایی نمی تواند 
مانع رسیدنم به تو
از آن طرف دنیا شود
اندوه باشکوه من !
خورشید 
کاسه ای شیر گوزن است
آنگاه که تو
در رختخواب آشفته ات
قیلوله می کنی
و من 
بر روی تمام دیوارهای جهان
نام تو را می نویسم 
که تمام رودهای خواب آلود زمین
به رختخواب تو می ریزند
این خیابان
چقدر شبیه دوردست تنهایی من است

آنگاه که باران
زرافه ای ست که زمین را می نوشد
در من
زنی جریان می گیرد
که با سایه ی خویش
هم بستر می شود
جهان
از سنگرها 
آغاز می شود 
در من اما 
جهانی ست
که نام تمام خیابانهای آن
به نام توست
و تمام رودهای آن
از رختخواب تو سرچشمه می گیرند

دنیا همیشه از رختخواب تو آغاز می شود
و در سنگرها
به بن بست می رسد

 


 اصغر عظیمی مهر

ده رباعی :نه میز ، نه صندلی ، نه تختی دارم( اصغر عظیمی مهر )

 

ده رباعی 
**
1
نه میز ، نه صندلی ، نه تختی دارم
نه باغ ، نه گلدان ، نه درختی دارم

هر روز من انگار شبی طولانی ست
در شب هم روزگار سختی دارم
* * * * *
2
شاید نور ماه صدایش باشد !!
دستان پرنده نیزپایش باشد !!

شاید برعکس آنچه می پنداریم
گیسوی درخت ریشه هایش باشد

* * * * *
3
نشنیده تو را ؛ کجا تو را می بینم ؟!
من می شنوم تو را ! تو را می بینم !

در شیهه ی اسب ها تو را می شنوم
در کوچ گوزن ها تو را می بینم !

* ‌*‌ * ‌*‌ *
4
" مه " خلسه ی بامداد را با خود برد
کالسکه ی ابر‌؛ باد را با خود برد

از رابطه ی بزرگ ما هیچ نماند
جز ترس ؛ که اعتماد را با خود برد

* * * * *
5
چشمانم هر نگاه را می نوشد
دیوی شده ام که چاه را می نوشد

آرام شود پلنگ زخمی وقتی
از سینه ی برکه ماه را می نوشد

* * * * * 
6
بگذار همیشه در تو پنهان باشم 
گریان و نجیب مثل باران باشم

در بستر تو که سنگ قبری ست سپید 
بگذار شبیه مرده عریان باشم 

* * * * *
7
در هاله ای از غبار بر می گردد
در هیئتی از بخار بر می گردد

رودی که به دریا نرساند خود را
یک روز به جویبار برمی گردد

* * * * *
8
در عشق تو فکر چاره کردن غلط است 
تا هست زبان ؛ اشاره کردن غلط است

من راه و رسوم عشق را می دانم 
در عاشقی استخاره کردن غلط است

* * * * * 
9
عمری ست که خفته رنج ایلی در من 
خشکیده جهان مثل فسیلی در من

چندی ست که شکل سنگ قبری شده ام 
انگار نشسته مستطیلی در من 

* * * * * 
10
چون سیب که اغلب از درون می گندد 
در رگهایم دارد خون می گندد

یک جا ماندن برای کولی مرگ است 
کولی آب است ؛ در سکون می گندد

 

 

ده رباعی 
**
1
نه میز ، نه صندلی ، نه تختی دارم
نه باغ ، نه گلدان ، نه درختی دارم

هر روز من انگار شبی طولانی ست
در شب هم روزگار سختی دارم
* * * * *
2
شاید نور ماه صدایش باشد !!
دستان پرنده نیزپایش باشد !!

شاید برعکس آنچه می پنداریم
گیسوی درخت ریشه هایش باشد

* * * * *
3
نشنیده تو را ؛ کجا تو را می بینم ؟!
من می شنوم تو را ! تو را می بینم !

در شیهه ی اسب ها تو را می شنوم
در کوچ گوزن ها تو را می بینم !

* ‌*‌ * ‌*‌ *
4
" مه " خلسه ی بامداد را با خود برد
کالسکه ی ابر‌؛ باد را با خود برد

از رابطه ی بزرگ ما هیچ نماند
جز ترس ؛ که اعتماد را با خود برد

* * * * *
5
چشمانم هر نگاه را می نوشد
دیوی شده ام که چاه را می نوشد

آرام شود پلنگ زخمی وقتی
از سینه ی برکه ماه را می نوشد

* * * * * 
6
بگذار همیشه در تو پنهان باشم 
گریان و نجیب مثل باران باشم

در بستر تو که سنگ قبری ست سپید 
بگذار شبیه مرده عریان باشم 

* * * * *
7
در هاله ای از غبار بر می گردد
در هیئتی از بخار بر می گردد

رودی که به دریا نرساند خود را
یک روز به جویبار برمی گردد

* * * * *
8
در عشق تو فکر چاره کردن غلط است 
تا هست زبان ؛ اشاره کردن غلط است

من راه و رسوم عشق را می دانم 
در عاشقی استخاره کردن غلط است

* * * * * 
9
عمری ست که خفته رنج ایلی در من 
خشکیده جهان مثل فسیلی در من

چندی ست که شکل سنگ قبری شده ام 
انگار نشسته مستطیلی در من 

* * * * * 
10
چون سیب که اغلب از درون می گندد 
در رگهایم دارد خون می گندد

یک جا ماندن برای کولی مرگ است 
کولی آب است ؛ در سکون می گندد

 

 

ده رباعی 
**
1
نه میز ، نه صندلی ، نه تختی دارم
نه باغ ، نه گلدان ، نه درختی دارم

هر روز من انگار شبی طولانی ست
در شب هم روزگار سختی دارم
* * * * *
2
شاید نور ماه صدایش باشد !!
دستان پرنده نیزپایش باشد !!

شاید برعکس آنچه می پنداریم
گیسوی درخت ریشه هایش باشد

* * * * *
3
نشنیده تو را ؛ کجا تو را می بینم ؟!
من می شنوم تو را ! تو را می بینم !

در شیهه ی اسب ها تو را می شنوم
در کوچ گوزن ها تو را می بینم !

* ‌*‌ * ‌*‌ *
4
" مه " خلسه ی بامداد را با خود برد
کالسکه ی ابر‌؛ باد را با خود برد

از رابطه ی بزرگ ما هیچ نماند
جز ترس ؛ که اعتماد را با خود برد

* * * * *
5
چشمانم هر نگاه را می نوشد
دیوی شده ام که چاه را می نوشد

آرام شود پلنگ زخمی وقتی
از سینه ی برکه ماه را می نوشد

* * * * * 
6
بگذار همیشه در تو پنهان باشم 
گریان و نجیب مثل باران باشم

در بستر تو که سنگ قبری ست سپید 
بگذار شبیه مرده عریان باشم 

* * * * *
7
در هاله ای از غبار بر می گردد
در هیئتی از بخار بر می گردد

رودی که به دریا نرساند خود را
یک روز به جویبار برمی گردد

* * * * *
8
در عشق تو فکر چاره کردن غلط است 
تا هست زبان ؛ اشاره کردن غلط است

من راه و رسوم عشق را می دانم 
در عاشقی استخاره کردن غلط است

* * * * * 
9
عمری ست که خفته رنج ایلی در من 
خشکیده جهان مثل فسیلی در من

چندی ست که شکل سنگ قبری شده ام 
انگار نشسته مستطیلی در من 

* * * * * 
10
چون سیب که اغلب از درون می گندد 
در رگهایم دارد خون می گندد

یک جا ماندن برای کولی مرگ است 
کولی آب است ؛ در سکون می گندد

 


اصغر عظیمی مهر


هیچکس یادی نکرد از من ، کنم من یاد ِ چه ؟! ( اصغر عظیمی مهر )

هیچکس یادی نکرد از من ، کنم من یاد ِ چه ؟!
یاری اندر کس نمیبینم ، پس استمداد ِ چه ؟!

هیچ امیدی به آبادانی این شهر نیست !!!
بیش از این ماندن در این شهر ِ خراب آباد ِ چه!

گوش مردم این زمان بدجور سرسنگین شده ست!
در میان این کَرستان میکنی فریاد ِ چه ؟!

داستان عشق را تحریف شاید کرده اند !
قصه ی شیرین و مجنون ، لیلی و فرهاد ِ چه ؟!

دوزخی هستم! نترسانید من را از عذاب !
عبرت خلقم خودم! قوم ثمود و عاد ِ چه ؟!

عید ، ماتم دیده را داغی مضاعف میدهد !
« تسلیت» باید بگوییدم؛ « مبارکباد» چه؟!



اصغر عظیمی مهر

تا که چشمت مثل موجی مسخ از من می گذشت( اصغر عظیمی مهر )

جنگی در من

تا که چشمت مثل موجی مسخ از من می گذشت
جـای خون انگار از رگـهــایم آهـــن می گذشت

مـی گذشـتی از ســرم گـویی که از روی کویر
با غروری سر به مهر ابری سترون می گذشت

یا که عـزرایـیل با مـردان خود با سـاز و برگ
از میــان نقـب رازآلــود معـــدن مـی گذشـت

قطعه قطعه می شـدم هر لحـظه مـثل جمله ای
که مردد از لبان مردی الکن می گذشت

ساحران ایمان می آوردند موسی را اگر
ماه نو از کوچه ها در روز روشن می گذشت

شوق انگشتان من در لای گیسوهای تو
باد آتش بود و از گیسوی خرمن می گذشت

کلبه ای در سینه ی کوهم کسی باور نکرد
حجم آواری که بر من وقت بهمن می گذشت

می گذشتم از تو پنداری که سـربازی اسیر
دست بر سر از صف اردوی دشمن می گذشت

آتشی از عشق در من شعله ور بود و نبود
هیچ کس آگاه از جنگی که در من می گذشت


اصغر عظیمی مهر

شش رباعی:جاری شو مثل خون به شریان هایم( اصغر عظیمی مهر )

شش رباعی چاپ نشده از من

جاری شو مثل خون به شریان هایم
باران شو بر آتش هذیان هایم

از پستان سنگ تو را می نوشم
هر چند که بشکنند دندان هایم

***

خورشید که از پیرهنت می رویید
یاقوت مذاب از بدنت می رویید

وقتی باران به گیسوانت می خورد
نیلوفر زرد از تنت می رویید

***

گنجینه ی نقص است فراوانی من
از شدت عجز است رجزخوانی من

هر صخره کتیبه ای ست ننوشته شده
ننشسته چروک اگر به پیشانی من

***

از ماه رخ تو رونمایی شده است
بین شب و روز جابجایی شده است

شب می پیچی به دور خود ملحفه را
انگار که ماه مومیایی شده است

***

چندی ست که در خویش به سر می گردی
با پنجره های دربدر می گردی

تو یک در نیمه باز و من دیوارم
نه ترکم می کنی ؛ نه بر می گردی

***

تکلیف مترسک از خموشی نگذشت
از " ضمن سکون به سخت کوشی " نگذشت

خشکید عرق به گیجگاهش اما
باد از سر دشت برف پوشی نگذشت


 اصغر عظیمی مهر

شیرهای گرسنه ای در من ؛ خسته از انتظار آهوها( اصغر عظیمی مهر )

شیرهای گرسنه ای در من ...

**

شیرهای گرسنه ای در من ؛ خسته از انتظار آهوها
منتظر تا که باد بردارد پرده از استتار آهوها

باد در گیسوان گندمزار مثل دستی غریبه می لولد
در تن دشت تشنه می پیچد برزخی از غبار آهوها

شیرهای درون من ناگاه می جهند از رگان گردن من
در تکاپوی شیر باید دید هیجان از شکار آهوها

یک طرف جز گریز نیست گزیر ؛ سمت دیگر غریوغرش شیر
دشت را در غبار می پیچد خطِ خاکِ فرار آهوها

سرزمینی وسیعم و قلبم جنگل شیرهای خیره سر است
تو به این جنگل سیاه شبی آمدی از دیار آهوها

می خرامی به دشت چشمانم ؛ من همان شیر منتظر بودم
و تو آن بره ای که جا ماندی پاکِشان از قطار آهوها

پنجه های شکسته ای دارم یال هایی سفید بر گردن
شیر پیری گرسنه می گذرد ؛ سربزیر از کنار آهوها

سالیانی دراز مردم دشت بر درختی تکیده می بینند
تلی از استخوان؛ دو تیله ی زرد
مانده در انتظار آهوها ...


اصغر عظیمی مهر

گر چه گاهی در لجاجت انعطافی خفته است( اصغر عظیمی مهر )

در سکوت لال دریا

**

گر چه گاهی در لجاجت انعطافی خفته است
هر کجا عشقی ست در آن اختلافی خفته است

جز خـدا از حـال آدم ها کسـی آگاه نیست
در نگاه هرزه ها گاهی عفافی خفته است

غالـبا برجـستگـی هــای تن ِ تنـدیس هـا
سالها در سینه های سنگ صافی خفته است

مـی وزند از آسمـانها ابـرهـای نیمه شب
مـاه من آرام در زیـر لحـافی خـفـته است

بـر لبم لبخـند اندوه است در هنگام خواب
مثل سربازی که با فکر معافی خفته است

وقت دلتـنگی تو را می خواهـم اما نیستی
مثل سیمرغی که پشت کوه قافی خفته است

گر چه دانم نامه های بی جوابم سالهاست
چون دعایی کهنه در لای شکافی خفته است -

در سـکوتم سـالـها در انتظارت بوده ام
مثل شمشیری که عمری در غلافی خفته است

خواب در چشمم نمی آید ؛ کدامین جنگجو -
در تمام عمر یک شب قدر کافی خفته است ؟!؟

ظاهر شمشیرها شکل صلیبی منحنی ست
هر کجا جنگی ست در آن انحرافی خفته است

زخم کشـتی شیوه ی دزدان دریایی نبود
در سکوت لال دریا اعترافی خفته است

گوشه گیران حرف اول را در آخر می زنند
گاه اگر مقصود شاعر در قوافی خفته است

ترسم از روز مبادای سرودن از تو بود
در غزلهایم اگر بیتی اضافی خفته است



اصغر عظیمی مهر

مرداد ٨٨ - کرمانشاه