زودتر برگرد و هرچیزی که دادی را ببر !
هر چه دادی ناشی از لطف زیادی را ببر !
یک به یک دارم تمام نامه هایت را ؛ بیا –
با خودت این بسته ی بی اعتمادی را ببر !
ما شریک شادی و غمهای هم بودیم ‘ حال –
من به غمهایم وفادارم ؛ تو شادی را ببر !
منتها شاید دلت گاهی برایم تنگ شد
بخشی از این گریه ی غیرارادی را ببر!
بعد از این با هرکه بودی دست کم یکرنگ باش
با خودت قانون تبعیض نژادی را ببر !
قبل رفتن باز هم بی خطبه دستم را بگیر !
آبروی این اصول اعتقادی را ببر !
اصغر عظیمی مهر
شاید جنون زیـباترین عقـل جهــان باشد !!!!
***
رودی که می خشکد در او سودای طغیان نیست
دور از تو حتی گریه کردن کاری آسان نیست
دارم به دوری از تو عادت می کنم کم کم
هر کس به دردی خو کند در فکر درمان نیست
وقتی عزیـــزی نیست تا باشـــــد خریدارت
فرقـــی میان قصـــر مصر و چـاه کنعـان نیست
مانده ست بر دیوار قاب عـکس تو هر چنــد
تندیســی از آقامحمــدخان به کرمــــان نیست
خوارزم بعد از حمله ی چنگیــز خــان حتی
انـدازه ی من بعـــد دیــدار تو ویــران نیست
همــواره مفهــوم عنایت نیست لبخنــدت
گاهــی به غیر از سیــل دستـــاورد باران نیست
در بســـتر ســیلاب وقتــی خانه می سـازی
روزی اگـر ویران شــود تقصــیر طوفان نیست
وقتی که نان کدخدا در دست میراب است
جــایی بــرای رحــم او بر زیردســتان نیست
راه خــودت را کــج نکن با دیدنم از دور
آهوی وحشی از پلنگ این سان گریزان نیست
می گردی و چشمم به دنبال تو می گردد
خورشید از چشم زمین یک لحظه پنهان نیست
چشمم به گیلاس لبت وقتی که می افتد
دیگر زبان را جرات (( لعنت به شیطان )) نیست
تو لطف شیطانی به آدم سیب گندم گون !
شیــطان همیــشه در پی اغـوای انــسان نیست
گیســو بیفشـان بید نامجــنون من در بـاد
بی گرده افشــانی گـلـی پابنـد گلدان نیست
شاید جنون زیـباترین عقـل جهــان باشد
هر کس که دیوانه ست الزاما پریشان نیست
هـر چند خامـوشم ولی هرگز مپنداری
آتشفشان خفــته دیگر فکـر طغیان نیست
من عاشـقم حتـی اگر شاعـر نمی بودم
اما بدون عشـق شـاعـر بودن آســـان نیست
اصغر عظیمی مهر
7 رباعی
من را به همان قبیله برگردانید
پر بسته به پشت میله بر گردانید
من لایق پرواز نبودم هرگز !
من را به درون پیله برگردانید
این برکه به دست منجلاب افتاده ست
آنگونه که جالیز به آب افتاده ست
معلوم نشد از آسیاب آب افتاد
یا اینکه از آب آسیاب افتاده ست !
شب شد ؛ همه شان شبیه اشباح شدند
روز آمد ؛ بر روال ارواح شدند
تا برکه به راه بود آهو بودند
مرداب که شد ؛ تمام تمساح شدند
در خواب چه دید؟! ... خواب بارانی شد
یکباره چه آفتاب بارانی شد
با هر مرگی ستاره ای می افتد
آن شب چه شب شهاب بارانی شد
آسان نسروده ، سخت ها را خواندم
مرثیه ی شوم بخت ها را خواندم
وقتی که شنیدم پاییز آمده است
من فاتحه ی درخت ها را خواندم
این پلک همیشه گریه آجین بوده ست
قول من و عشق از قدیم این بوده ست
اینگونه مرا شناختند آدم ها
مردی که تمام عمر غمگین بوده ست
در ریشه ی هر تاک شرابی خفته ست
در چشم خمار عروس خوابی خفته ست
مردی که ز پشت کوه آمد می گفت
در دامن کوه آفتابی خفته ست
اصغر عظیمی مهر
اینکه گفتی: ‹‹ بی تو آنجا مانده ام تنها ›› که چه ؟!
‹‹ بارها دیدم تو را در عالم رؤیا ›› که چه ؟
اینکه گفتی : ‹‹ در تمام شهرها چشمم ندید -
مرد خوبی مثل تو در بین آدمها ›› که چه ؟!
بودنت وقتی نیازم بود پیدایت نبود!
بعد از این مدت نبودن ؛ آمدی اینجا که چه ؟!
راز ما لو رفته و شهری شد از آن باخبر !
آنچه بوده بینمان را می کنی حاشا که چه ؟
پاکی مریم مگر از چهره اش پیدا نبود ؟!
بعد ناپیدایی ات حالا شدی پیدا که چه ؟
من که گفتم برنخواهم گشت دیگر هیچوقت!
آمدی دنبال من تا این سر دنیا که چه ؟
من که دیوار قطوری دور قلبم ساختم
پشت چشم از عشوه نازک می کنی حالا که چه ؟!
اصغر عظیمی مهر