قمار
**
ورق ها را نخوانده گفتم اما حکم خود - دل را -
که شاید اینچنین رونق دهم یکباره محفل را
ورق ها را که خواندم پنج برگ روسیاه آمد
بدون ساز و برگ آغاز کردم جنگ کامل را
یقینا شاه عاقل جنگ را آسان نمی گیرد
ولی من سهل می پنداشتم این کار مشکل را
همیشه دست من رو بود و من رودست می خوردم
که دانا نیستم تا سر درآرم این مسائل را
به دور انداختم سربازها را یک به یک شاید -
به دست آرم یکایک آس و شاه و بی بی دل را
ولی این هر سه جزء پنج برگ اولت بودند
که می خندید چشمانت من و این سعی باطل را
همیشه پادشاهی ساده دل بودم که می پنداشت
نمی گیرد سپاه دشمنش حتی دو منزل را
به یغما رفت در هر جنگ من یک گوشه از خاکم
که کم دارد سپاه من مبارزهای قابل را
به فکر حفظ تاج و تخت و ملک و ملک خود بودم
اگر بگذاشتم حرمت نظام الملک عاقل را
قرار ما از اول صلح بود اما چه شد در این -
اواخر برده ای از خاطرت عهد اوایل را
نمی فهمد کسی حال مرا جز کاروانی که
به گاه ورطه بیند کاروانسالار در گل را
نشستم روبرویت تا ببازم دستهایم را
که شاید پر کنی با دستهایت این فواصل را
کمی پایین تر از پیشانی ات صف بسته می دیدم
کمانداران ابرو نیزه داران در مقابل را
قساوت ، دادیاری ، مهربانی ، مردم آزاری
نداردهیچ کس غیر از تو جمع این خصایل را
کنیزی می بری زن های کلهر را ؛ به آسانی -
به کرنش می کنی وادار مردان قبایل را
تو بر تخت روانت ؛ بردگانت تحت فرمانت
ولی من عفو می کردم خیانتکار و قاتل را
همان ها را که بخشیدم تو کردی دشمنم آری
کنون در لشکرت داری سپاهی از اراذل را
زوال تاج وتختم را به چشم خویش می دیدم
که مردم دوست می دارند شهبانوی عادل را
نمی گویم چه کردی با دل من چون نمی خوانند
تمام نوحه خوانان گاه بعضی از مقاتل را
همیشه خورده دریا خاک ساحل را ولی مردم
گمان کردند دریا می نوازد زخم ساحل را
دلت را پس ندادم گر چه دانستم که می بازم
جدا از حکم با این کار خود بازی بی دل را
**
سر حاکم براندازی ست امشب حکم خشتم را
بیا با دست خود بنویس حکم سرنوشتم را
که من یک عمر لیلاج بدون برگ سر بودم
خدا با باختن آمیخت خاک و خون و خشتم را
مجسم کن تو تصویر مرا هرگونه می خواهی
ولی از من نخواه آیینه تغییر سرشتم را
تفاوت دارد آری اقتدارم با ستمکاری
بیا و پاک کن از ذهن خود تصویر زشتم را
تو آذردختی از شنبادهای شوم شهریور
که با تیری به بهمن دوختی اردیبهشتم را
ولی من پادشاه دائما در اندرون بودم
خدا با بوسه ای بنوشت پیشانی نوشتم را
عروس معبد انجیر را در خواب می دیدم
که ویران کرد با دستی مسیحایی کنشتم را
کلاغان بذر پاشیدند آن شب بر زمین من !
مترسک شخم می زد کرتهای زیر کشتم را
شبی که آمدی از خاک قبرم سرو می رویید
به آتش می کشی با رفتنت امشب بهشتم را
و در تشییع امواتم به رسم هندوان بودم
اگر آتش زدم بعد از تو هر شعری نوشتم را
همیشه خال سر دست تو بود و دست کم با من
که گردن می زدی با بی بی ات سرباز خشتم را
**
سر و سری ست بین شاه دل با بی بی پیکم
به رنج هملت و بی شرمی سودابه نزدیکم
قمار بی تقلب مثل دنیایی ست بی شاعر
فریب از حضرت زرتشت خورد اندیشه ی نیکم
که بر روی زمین افلاکیان کردند تکفیرم
و در زیر زمین خرخاکیان کردند تفکیکم
شبیه جاده ای در سینه ی یک جنگل بکرم
که رفته رفته در خط افق باریک و باریکم
من آن قصرم که روی قله های دور می سازند
به ظاهر باشکوه و از درون همواره تاریکم
خبرچینان خبر بردند گویا شاه خشتم را
که دل را می زند امشب به دریا بی بی پیکم
اگر با من نمی مانی در این دریای طوفانی
کماکان کشتی ام هر چند دارم ناخدایی کم
**
گرفته شاه خشت از دست من بی بی خاجم را
به آتش می کشد عفریتی امشب برج عاجم را
که شاهی ساده لوحم بر رعایایم چه خواهد رفت
بگیرد آه اگر محمود افغان تخت و تاجم را
بگو سربازها دست از من مخلوع بردارند
که قرنی قبل از این آماده کردم سهم باجم را
شب تسخیر باروها اگر در خاطرت باشد
که با خون خودم پرداختم خرج خراجم را
و آس پیک وارونه شبیه یک دل آویزان -
به آتش می کشید آن گونه باغ سرو و کاجم را
همه کارم ز خودکامی به ناکامی کشید آخر
خدا از خاک گورم ساخت اشک ابتهاجم را
شراب ناب می خواهم که شاه افکن بود زورش
بگیر از دست عزراییل داروی علاجم را
چرا طعم شراب این قدر شیرین است دور از تو
به هم می ریزد امشب درد فقدانت مزاجم را
سپاهم را اگر از ابتدا تسلیم می کردم
چه پاسخ داشتم جنگاوران هاج و واجم را
شب لشکرکشی در نعره های زخمیان اما
کسی نشنید در آن بین غوغای حراجم را
فقط یک دل برایم مانده و دیگر نمی خواهد
کسی این سکه ی افتاده از دور و رواجم را
تمام فتنه ها زیر سر تو - بی بی دل - بود
برون از پرده ی عصمت نمودی شاه خاجم را
اگر حکم تو دل باشد فقط یک برگ سر دارم
ولی از من نخواهی از قمارم دست بردارم
اصغر عظیمی مهر
ظاهرا هرچند میخندم، درونم شاد نیست
باد اگر در غبغبم دیدی به جز غمباد نیست
وضع من از منظر علم روانکاوی بد است
مشکلات جسمی ام اما به ظاهر حاد نیست
مثل شهری جنگی ام که سالها بعد از نبرد
بازسازی گشته اما باز هم آباد نیست
بستگی دارد که از "زندان" چه تعریفی کنیم
هیچکس در هیچ جای این جهان آزاد نیست
زود دانستند این دنیا تماشایی نبود
کس از آغاز تولد، کور مادرزاد نیست
حتم دارم تا شکوه کاخ ساسانی به جاست
گوشه ای از چشم شیرین، قسمت فرهاد نیست
اصغر عظیمی مهر
اهل پرهیزم ولی میخواره می آیم به چشم!
خانمان دارم ولی آواره می آیم به چشم!
نیّتم بد نیست ، اما در زمان گفتنش –
از غلط اندازی ام پتیاره می آیم به چشم!
گرچه یک عمر است دارم گوشه گیری می کنم
باز در هر محفلی همواره می آیم به چشم!
هرچه می پوشم به من می آید ، اما ظاهراً –
در نگاهت در لباسی پاره می آیم به چشم!
بس که در این کوچه دائم رفت و آمد می کنم
پیش چشم دیگران گهواره می آیم به چشم !
عاشقانت روز و شب از کوچه ات رد می شوند
منتها تنها من ِ بیچاره می آیم به چشم !!!!!!!!!
اصغر عظیمی مهر
کشوری را فتح اگر کردی ؛ اسیران را نکش!
ارتش از هم گرچه می پاشی ؛ امیران را نکش!
جنگلی را گر به آتش می کشی دستت درست!
در میان دشت دیگر بچه شیران را نکش!
ما که هرکاری که می گویی برایت می کنیم!
بعد از انجام فرامینت اجیران را نکش!
کی کسی کاری به کار گوشه گیران داشته ست؟
خواهشی دارم که لطفاً گوشه گیران را نکش!
هرچه می خواهی تو با مغز جوانان می کنی!
دست کم لطفی کن و مِنبعد پیران را نکش!
هرچه سر پایین می اندازم نگاهت با من است!
اینچنین با بی حیایی سربزیران را نکش!
اصغر عظیمی مهر
تا زمین سرزمین احمقهاست ...
**
بعد مرگم جنازه ی من را در (( پیاده نرو )) بیندازید
ساعتی در شراب غسل دهید بعد در آبجو بیندازید
مرگ من یک سوال پیچیده ست؛ آخرش سر به مهر می میرم
پس به جای کفن جنازه ی من را توی پالتو بیندازید
تا نگویند مرد ناکامی مرد درحسرت همآغوشی
زیر و رویم به جای خاک و لحد چادر و مانتو بیندازید
بعد از قبر خویش می رویم ، : (( این درخت ازجهنم آمده است ))!!!
با دروغ و فریب در بین مردم شهر چو بیندازید -
جرثقیل آورید و یکباره ریشه ام را درآورید از خاک
نه ! تبر آورید و روح مرا با درختان مو بیندازید
از سرم کاغذی بسازید و خط به خط اشتباه بنویسید
خشمگینانه اش مچاله کنید گوشه ی راهرو بیندازید
یا که تقویم از تنم سازید و مرا روی میز بگذارید
دست من را کتاب شعر کنید ؛ گوشه ای در کشو بیندازید
یا نه با یک تسلسل باطل دور باطل کنید دنیا را
روح و جسم مرا - دو عقربه را - در دو میدان دو بیندازید
منزوی را به انزوا ببرید ؛ شاملو را در آورید از خاک
و تمام گناه نیما را گردن شعر نو بیندازید
تا زمین سرزمین احمقهاست حرف من را کسی نمی فهمد
های اطرافیان عزراییل !!! مرگ من را جلو بیندازید !!!
اصغر عظیمی مهر
ده رباعی از مجموعه ی
(( همیشه حق با دیوانه هاست ))
1
نگذار به حجم دردها فکر کنم
در صلح به آن نبردها فکر کنم
من در دل خویش بچه ای معصومم
نگذار که مثل مردها فکر کنم
***
2
در پیله نبوده ای که پروانه شوی
اسطوره نبوده ای که افسانه شوی
دیوانگی انتهای افسردگی است
افسرده نبوده ای که دیوانه شوی
***
3
شاید نسل بشر به سنگی برسد
اجداد وزغ ها به نهنگی برسد
این فرض عجیب نیست ؛ شاید نسل
کرم ابریشم به پلنگی برسد
***
4
گفتی که " نگو " ؛ زبان خود را خوردم
پس مانده ی استخوان خود را خوردم
روزی که تو خواهر خداوند شدی
من خون برادران خود را خوردم
***
5
تا اشک به چشم محشرت می پیچد
فریاد شکوفه در سرت می پیچد
تو مثل درخت سیبی و دستانم _
تاکی ست که دور کمرت می پیچد
***
6
شورید رعیّت تا ارباب شود
انگور فشرده شد می ناب شود
کرمی که به سیب ماه زد می پنداشت
با خوردن نور ؛ کرم شبتاب شود
***
7
حکم مرگ درخت امضاء شده بود
جنگل کم کم شبیه صحرا شده بود
روزی که گوزن پیر در جنگل مرد
در کوهستان ؛ پلنگ تنها شده بود
***
8
" باران " چو وقاری ست که طوفان دارد
" طوفان " هیجانی ست که باران دارد
" ایمان " ترسی که از سر تردید است
" تردید " محالی ست که " امکان " دارد
***
9
فانوس به چشم خود اجاقی ست بزرگ
هر خنده ی کوچک اشتیاقی ست بزرگ
بگذاری اگر چشم بر آن می فهمی _
سوراخ ِ کلید ِ در ؛ اتاقی ست بزرگ
***
10
من شعرم اگر که تو دهانم بشوی
من کشتی اگر تو بادبانم بشوی
سخت است در این زمانه آدم بودن
من اسبم اگر تو مادیانم بشوی !
اصغر عظیمی مهر
بی تو آن ظلمی که شادی کرد با من ؛ غم نکرد !
گریه هم یک ذره از اندوه هایم کم نکرد !
روح من از عشق می ترسید! من عاشق شدم!
هیچکس ظلمی که من بر قلب خود کردم نکرد!
آن قَدَر دنیای ما با هم تفاوت داشت که –
خطبه های عقد هم ما را به هم محرم نکرد !
- بارها همبستری بی ترس از آبستنی-
اینچنین لطفی خدا با حضرت مریم نکرد !
بس کن ایما را که قبلاً لال ها فهمیده اند –
اینکه ده انگشت کار یک زبان را هم نکرد
نه هراس از آتش دوزخ ‘ نه اخراج از بهشت!
آخرش هم آدمی را هیچ چیز آدم نکرد !!!!
اصغر عظیمی مهر
قهوه ام سر رفته ‘ حتما فال بر هم می خورد!
حال تقدیرم از این اقبال بر هم می خورد!
گرچه در این چند سال آرامشم را یافتم
مطمئنم باز هم امسال بر هم می خورد!
حرفهایم را کسی غیر از خودم نشنیده است!
ظاهرا در من لبانی لال بر هم می خورد !
حال و احوال مرا غیر از خودم از کس نپرس!
حال من دارد از این احوال بر هم می خورد!
ناگهان ترکیب برخی چهره های دلنشین
گاه با یک نقطه ی تبخال بر هم می خورد!
در زمان بدرقه با من نمی آید کسی!
حالم از اینگونه استقبال برهم می خورد!
*
حرف دل را در پیامی مختصر گفتم ولی –
هی پیامم موقع ارسال بر هم می خورد!
اصغر عظیمی مهر
زودتر برگرد و هرچیزی که دادی را ببر !
هر چه دادی ناشی از لطف زیادی را ببر !
یک به یک دارم تمام نامه هایت را ؛ بیا –
با خودت این بسته ی بی اعتمادی را ببر !
ما شریک شادی و غمهای هم بودیم ‘ حال –
من به غمهایم وفادارم ؛ تو شادی را ببر !
منتها شاید دلت گاهی برایم تنگ شد
بخشی از این گریه ی غیرارادی را ببر!
بعد از این با هرکه بودی دست کم یکرنگ باش
با خودت قانون تبعیض نژادی را ببر !
قبل رفتن باز هم بی خطبه دستم را بگیر !
آبروی این اصول اعتقادی را ببر !
اصغر عظیمی مهر
شاید جنون زیـباترین عقـل جهــان باشد !!!!
***
رودی که می خشکد در او سودای طغیان نیست
دور از تو حتی گریه کردن کاری آسان نیست
دارم به دوری از تو عادت می کنم کم کم
هر کس به دردی خو کند در فکر درمان نیست
وقتی عزیـــزی نیست تا باشـــــد خریدارت
فرقـــی میان قصـــر مصر و چـاه کنعـان نیست
مانده ست بر دیوار قاب عـکس تو هر چنــد
تندیســی از آقامحمــدخان به کرمــــان نیست
خوارزم بعد از حمله ی چنگیــز خــان حتی
انـدازه ی من بعـــد دیــدار تو ویــران نیست
همــواره مفهــوم عنایت نیست لبخنــدت
گاهــی به غیر از سیــل دستـــاورد باران نیست
در بســـتر ســیلاب وقتــی خانه می سـازی
روزی اگـر ویران شــود تقصــیر طوفان نیست
وقتی که نان کدخدا در دست میراب است
جــایی بــرای رحــم او بر زیردســتان نیست
راه خــودت را کــج نکن با دیدنم از دور
آهوی وحشی از پلنگ این سان گریزان نیست
می گردی و چشمم به دنبال تو می گردد
خورشید از چشم زمین یک لحظه پنهان نیست
چشمم به گیلاس لبت وقتی که می افتد
دیگر زبان را جرات (( لعنت به شیطان )) نیست
تو لطف شیطانی به آدم سیب گندم گون !
شیــطان همیــشه در پی اغـوای انــسان نیست
گیســو بیفشـان بید نامجــنون من در بـاد
بی گرده افشــانی گـلـی پابنـد گلدان نیست
شاید جنون زیـباترین عقـل جهــان باشد
هر کس که دیوانه ست الزاما پریشان نیست
هـر چند خامـوشم ولی هرگز مپنداری
آتشفشان خفــته دیگر فکـر طغیان نیست
من عاشـقم حتـی اگر شاعـر نمی بودم
اما بدون عشـق شـاعـر بودن آســـان نیست
اصغر عظیمی مهر
7 رباعی
من را به همان قبیله برگردانید
پر بسته به پشت میله بر گردانید
من لایق پرواز نبودم هرگز !
من را به درون پیله برگردانید
این برکه به دست منجلاب افتاده ست
آنگونه که جالیز به آب افتاده ست
معلوم نشد از آسیاب آب افتاد
یا اینکه از آب آسیاب افتاده ست !
شب شد ؛ همه شان شبیه اشباح شدند
روز آمد ؛ بر روال ارواح شدند
تا برکه به راه بود آهو بودند
مرداب که شد ؛ تمام تمساح شدند
در خواب چه دید؟! ... خواب بارانی شد
یکباره چه آفتاب بارانی شد
با هر مرگی ستاره ای می افتد
آن شب چه شب شهاب بارانی شد
آسان نسروده ، سخت ها را خواندم
مرثیه ی شوم بخت ها را خواندم
وقتی که شنیدم پاییز آمده است
من فاتحه ی درخت ها را خواندم
این پلک همیشه گریه آجین بوده ست
قول من و عشق از قدیم این بوده ست
اینگونه مرا شناختند آدم ها
مردی که تمام عمر غمگین بوده ست
در ریشه ی هر تاک شرابی خفته ست
در چشم خمار عروس خوابی خفته ست
مردی که ز پشت کوه آمد می گفت
در دامن کوه آفتابی خفته ست
اصغر عظیمی مهر
اینکه گفتی: ‹‹ بی تو آنجا مانده ام تنها ›› که چه ؟!
‹‹ بارها دیدم تو را در عالم رؤیا ›› که چه ؟
اینکه گفتی : ‹‹ در تمام شهرها چشمم ندید -
مرد خوبی مثل تو در بین آدمها ›› که چه ؟!
بودنت وقتی نیازم بود پیدایت نبود!
بعد از این مدت نبودن ؛ آمدی اینجا که چه ؟!
راز ما لو رفته و شهری شد از آن باخبر !
آنچه بوده بینمان را می کنی حاشا که چه ؟
پاکی مریم مگر از چهره اش پیدا نبود ؟!
بعد ناپیدایی ات حالا شدی پیدا که چه ؟
من که گفتم برنخواهم گشت دیگر هیچوقت!
آمدی دنبال من تا این سر دنیا که چه ؟
من که دیوار قطوری دور قلبم ساختم
پشت چشم از عشوه نازک می کنی حالا که چه ؟!
اصغر عظیمی مهر