شش رباعی چاپ نشده از من
جاری شو مثل خون به شریان هایم
باران شو بر آتش هذیان هایم
از پستان سنگ تو را می نوشم
هر چند که بشکنند دندان هایم
***
خورشید که از پیرهنت می رویید
یاقوت مذاب از بدنت می رویید
وقتی باران به گیسوانت می خورد
نیلوفر زرد از تنت می رویید
***
گنجینه ی نقص است فراوانی من
از شدت عجز است رجزخوانی من
هر صخره کتیبه ای ست ننوشته شده
ننشسته چروک اگر به پیشانی من
***
از ماه رخ تو رونمایی شده است
بین شب و روز جابجایی شده است
شب می پیچی به دور خود ملحفه را
انگار که ماه مومیایی شده است
***
چندی ست که در خویش به سر می گردی
با پنجره های دربدر می گردی
تو یک در نیمه باز و من دیوارم
نه ترکم می کنی ؛ نه بر می گردی
***
تکلیف مترسک از خموشی نگذشت
از " ضمن سکون به سخت کوشی " نگذشت
خشکید عرق به گیجگاهش اما
باد از سر دشت برف پوشی نگذشت
اصغر عظیمی مهر
شیرهای گرسنه ای در من ...
**
شیرهای گرسنه ای در من ؛ خسته از انتظار آهوها
منتظر تا که باد بردارد پرده از استتار آهوها
باد در گیسوان گندمزار مثل دستی غریبه می لولد
در تن دشت تشنه می پیچد برزخی از غبار آهوها
شیرهای درون من ناگاه می جهند از رگان گردن من
در تکاپوی شیر باید دید هیجان از شکار آهوها
یک طرف جز گریز نیست گزیر ؛ سمت دیگر غریوغرش شیر
دشت را در غبار می پیچد خطِ خاکِ فرار آهوها
سرزمینی وسیعم و قلبم جنگل شیرهای خیره سر است
تو به این جنگل سیاه شبی آمدی از دیار آهوها
می خرامی به دشت چشمانم ؛ من همان شیر منتظر بودم
و تو آن بره ای که جا ماندی پاکِشان از قطار آهوها
پنجه های شکسته ای دارم یال هایی سفید بر گردن
شیر پیری گرسنه می گذرد ؛ سربزیر از کنار آهوها
سالیانی دراز مردم دشت بر درختی تکیده می بینند
تلی از استخوان؛ دو تیله ی زرد
مانده در انتظار آهوها ...
اصغر عظیمی مهر
در سکوت لال دریا
**
گر چه گاهی در لجاجت انعطافی خفته است
هر کجا عشقی ست در آن اختلافی خفته است
جز خـدا از حـال آدم ها کسـی آگاه نیست
در نگاه هرزه ها گاهی عفافی خفته است
غالـبا برجـستگـی هــای تن ِ تنـدیس هـا
سالها در سینه های سنگ صافی خفته است
مـی وزند از آسمـانها ابـرهـای نیمه شب
مـاه من آرام در زیـر لحـافی خـفـته است
بـر لبم لبخـند اندوه است در هنگام خواب
مثل سربازی که با فکر معافی خفته است
وقت دلتـنگی تو را می خواهـم اما نیستی
مثل سیمرغی که پشت کوه قافی خفته است
گر چه دانم نامه های بی جوابم سالهاست
چون دعایی کهنه در لای شکافی خفته است -
در سـکوتم سـالـها در انتظارت بوده ام
مثل شمشیری که عمری در غلافی خفته است
خواب در چشمم نمی آید ؛ کدامین جنگجو -
در تمام عمر یک شب قدر کافی خفته است ؟!؟
ظاهر شمشیرها شکل صلیبی منحنی ست
هر کجا جنگی ست در آن انحرافی خفته است
زخم کشـتی شیوه ی دزدان دریایی نبود
در سکوت لال دریا اعترافی خفته است
گوشه گیران حرف اول را در آخر می زنند
گاه اگر مقصود شاعر در قوافی خفته است
ترسم از روز مبادای سرودن از تو بود
در غزلهایم اگر بیتی اضافی خفته است
اصغر عظیمی مهر
مرداد ٨٨ - کرمانشاه
من فکر می کنم که صدایی شنیده ام !!!!
**
این روزها به هیچ قراری نمـی رسی
کاری نمی کنی و به کاری نمی رسی
چـون بادِ ایسـتاده که بـی نام می شود
با رخوتت به هیــچ دیاری نمی رسی
بشمــار زخمـهای تنم را ؛ به پای من -
در عشق - اگر چه سابقه داری - نمی رسی
وقــتی مـقدّر است دلت زیـر و رو شــود
مـثل زمـین به لـرزه نگاری نمـی رسـی
هرگز به آنچه پیش نیازش جسارت است
با این هـمه مـحافظه کـاری نمـی رسی
از دیدنت نبُرد کســــی پـی به نـام مـــن
حتی به پای سنگ مزاری نمی رسی !!
وقتی که در دل آرزوی مـرگ می کنی
در هیچ جا به چوبه ی داری نمی رسی
این رسم رودهای جهان است ؛ پای تو -
خشکید اگر به پای چـناری نمـی رسی
وقتی که راه را به تو با سنگ بسته اند
حتـی به کرتهــای کنـاری نمی رســی
تابوت کیست این چمدانی که دست توست؟؟!!
با مرگ من به هیــچ قـطاری نمـی رسی
من فـکر مـی کـنم که صـدایی شـنیده ام ...
شاید صدای توست که داری نمی رسی !!!!!!!
اصغر عظیمی مهر
مرداد ٨٨ - کرمانشاه
من شبی تاریکم ..
**
هرکسی عاشق شود کارش به عصیان می کشد
عشـق آدمهـای ترسـو را به میـدان می کشـد
گـرچـه از تقـدیـر آدم ها کسـی آگـاه نیست
رنج فال قهوه را عمـری ست فنجان می کشد
سیب را حوا به آدم داد و شیطان شد رجیم !!
آه از این دردی که یک عمر است شیطان می کشد
آسـمان نازا که باشـد رود می خشـکد ولی
رنج این خشـکیدگی را آسـیابان می کـشد
کی خدا در خاطرات خلقتش خطی سـیاه
عـاقبت با بغـض دور نام انسـان می کـشد ؟؟
نه ! خدا تا لحظه ی مرگ از بشر مأیوس نیست
انتهای هـرزگی گاهـی به ایمان می کشد
خوب می دانم چـرا با مـن مدارا می کنی
جور جهل بره را همواره چوپان می کشد
برده داران خوب می دانند کار خویش را
برده وقتی سیر شد کارش به طغیان می کشد
مــن از آن دیوانه هــای زود باور نیســتم
ساده لوحی بر جنونم خط بطلان می کشد
**
شــعرهـایم کودکانم بوده اند و سالـهـاست
گرگ مادر توله هایش را به دندان می کشد
مـن شـبی تاریکـم و مـاه تمـامم نیسـتی
ماه اگر کامل شود کارش به نقصان می کشد
می رسـی از سـمت دریاهای دور انگـار باد
رشـته های گیسـویت را تا بیـابان می کشد
یا کـه بر تخـت روان ابرهــا بانـوی مـــاه
ناخنـش را از فـراز کـوه سوهـان می کـشد
گاه اما اشـک می ریزی و دسـتان خــدا
شانه ای از ابر بر گیسوی باران می کشد
بـادها دستــان خورشـیدند وقتی ابـر را
چون لحافی کهنه تا زیر گریبان می کشد
من در آغوش تو فهمیدم که بعد از سالها
کار هر دیوانه ای روزی به زندان می کشد
اصغر عظیمی مهر
خرداد ٨٧ - کرمانشاه
خورشید در مسیر افق یخ زد ؛ آن شب رسیده بود به آخر ماه
شنبادهای وحشی شهریور پهلو گرفته بود در آذر ماه
بانو چه نسبتی ست تو را با نور ؟ بانوی من تو نورتری یا نور ؟
آنگونه روشنی که تو را انگار خورشید خواهر است و برادر ماه
راه کمال فطرت مخلوق است ؛ اصلاً عجیب نیست که می بینم
بر زانویت گذاشته سر خورشید ؛ بر شانه ات نهاده اگر سر ماه
آن گونه راز ناک و اساطیری ؛ قدیسه وار آن شب رویایی
عریانی ات چقدر مقدس بود ! ! گویی خزیده بود به بستر ماه
در خلسه گاه خلوت خاموشم با پنجه روی آب سفر کردم
سر می نهی به بالش بازویم ؛ بر سینه ام شده ست شناور ماه
بعد از تو من به کار نمی گیرم این استعاره های مصرح را :
خورشید،خواب،خاطره،خواهش،خون،کندو،کویر،کوچه،کبوتر،ماه
گویی زنان ترکمنی هر شب از سکر چشمهای تو می ریزند
در ساغر امیر بخارا خون ؛ یا در شراب شیخ شبستر ماه
چشمت مشبه به خورشید است ؛ دنیا اگر که یخ نزد از سرما
می دانم از تصدق چشم توست این سان اگر شده ست منور ماه
زالو مکیده است تو را در خون ، آهو رمیده است تو را در کوه
شاید عقاب دیده تو را در دشت ؛ شاید پلنگ دیده تو را در ماه
قلبم جهان منجمدی در من ، چشمت دریچه ای است به فردایم
بر دامنم بخواب به آرامی ؛ آن سان که در کجا وه ی بستر ماه
اصغر عظیمی مهر
آذر84 – مشهد
وقتی اغلب بد ببینی ، خوب بودن ساده نیست!
با وقیحان دائماً محجوب بودن ساده نیست!
سایه روشن بود مرز دشمنان و دوستان ؛
در میان دشمنان محبوب بودن ساده نیست
« رودکی» باشی ولی در چشم مردم «عنصری » –
تا به این اندازه نامطلوب بودن ساده نیست!
ظاهراً چون کوه باشی ؛ منتها چون گردباد –
از درون یک عمر در آشوب بودن ساده نیست!
پرچم فتنه ست این پیراهن خونین من
در مسیر بادها بر چوب بودن ساده نیست!
کور بودن بهتر از بینایی است، این روزها –
هیچ چیز اندازه ی یعقوب بودن ساده نیست!
اصغر عظیمی مهر
چند رباعی
خوشحالم از اینکه گاه ، کم می فهمم !
شادی را در حضور غم میفهمم !
عمریست فقط آمدن عیدم را -
از صفحه ی تلویزیونم میفهمم !
**
عمریست در آتش خدا می سوزم
در خلوت خویش بیصدا می سوزم
من عود میان سفره ی عیدم که -
عمریست میان سبزه ها می سوزم
**
گفتند بمان ! بهار خواهد آمد !
روزی به سر انتظار خواهد آمد !
گفتند که هر شکست یک تجربه است!
این تجربه کی به کار خواهد آمد؟؟؟!!
اصغر عظیمی مهر
مست اگر با دست خالی راهی میخانه است
احتمالاً در سرش یک فکر بی باکانه است
عقل دارم!- بیشتر از آنچه لازم داشتم-
هر که از دیوانگی دل می کند دیوانه است!
پیش چشم آشنایان هرچه میخواهی بگو
سختی تحقیر پیش مردم بیگانه است!
راه خود را کج کن و قدری از آنسوتر برو!
هرکجا دیدی سری آرام روی شانه است!
من نمیدانم چه سرّی دارد اینکه در دلم –
هرکه مهمان می شود در حکم صاحبخانه است!
اینکه در آغوش من بودی دلیلی ساده داشت:
گنج معمولاً میان خانه ای ویرانه است!
اصغر عظیمی مهر
انتهــــای شک اگـــر انکار باشد بهتــر است
هر خطای فاحشی یک بار باشد بهتر است
مهر کس را بی گدار از قلب خود بیرون نکن
قبل هـــر اخراج اگر اخطار باشد بهتر است
هر که می خواهد به دست آرد دلی از سنگ را
در کنــــار صدق اگــــر مکار باشد بهتــــــر است
بیم خواب آلودگی دارد مسیر مستقیـم
راه اگر پرپیچ و ناهموار باشد بهتر است
روبروی خانه وقتی هرزه چشمی خانه کرد
جای چشــــم پنجره دیوار باشد بهتر است
بوسه با اکراه شیرین تر از آغوش رضاست
گاه جـای اختیـــار اجبار باشد بهتــر است
بوســه هــــای مخفیانه غالبا شیریـــــن ترند
پشت پرده دست اگر در کار باشد بهتر است
در کنارم در امانـــی از گـــــزند روزگار
گل میان بازوان خار باشد بهتر است
گیسوانت را بپیـــچ این بار دور گردنــــم
گاه اگر اعدام در انظار باشد بهتر است
تا بگیری پاسخت را خیره در چشمم شدی
گاه پرسش هرقَدَر دشوار باشد بهتـر است
چشم عاشق چون نداند قدر روز وصل را
دائمـــا در حسرت دیدار باشد بهتر است
شکوه های کهنه اما چــون لحافـــی چرکمُرد
بعد از این هم گوشه ی انبار باشد بهتر است
قیمت دنیــــای جاویدان بهای مرگ نیست
زندگی تنها همین یک بار باشد بهتر است
اصغر عظیمی مهر
نامه ات از نقطه چین و نقطه و کاما پُر است!
حرفهایت غالباً از «شاید» و« اما» پر است !
مثل من عاشق اگر سرتاسر عالم یکی ست ؛
مثل تو معشوق در هر گوشه ی دنیا پر است!
در دل دیوانه ام احساس تنهایی نکن !
خاطر مجنون من عمری ست از لیلا پر است!
من خدا را خون به دل کردم به کردارم!؟! قبول !
در عوض من هم دلم از عالم بالا پر است !
از تقاضانامه ام طرفی نبستم آخرش !
جای جای نامه ام هرچند از امضاء پر است !
*
هیچکس در روستا تنها نمی ماند، ولی –
شهر با این ازدحام از آدم تنها پر است !
اصغر عظیمی مهر
شش رباعی
1
نه عقل درست ؛ نه جنونی دارم
نه در هیجانم ؛ نه سکونی دارم
چون پنجره ای که بر زمین افتاده
نه دور و بری و نه درونی دارم
**
2
رد می شوی انگار که گل می گذرد
یا شاه که با ساز و دهل می گذرد
رد می شوی از کمان دستم هر شب
چون رود که از سینه ی پل می گذرد
**
3
بادی که هر آنچه کوه پوییده منم
کوهی که به جز رنج نجوییده منم
تو ژرف ترین نقطه ی دریا هستی
آن گل که میان ریل روییده منم
**
4
در کوپه زنی سرد به حرف آمده بود
چشمانش از شبی شگرف آمده بود
با هر نفسش غلیظ تر می شد مه
انگار که در قطار برف آمده بود
**
5
خود را چون سایه بر سرت می گیرم
لرزیدی اگر ؛ زیر پرت می گیرم
تو دورترین جزیره ی دنیایی
چون اقیانوس در برت می گیرم
**
6
جفتی کفش لجوج و خودسر دارم
جفتی جوراب زودباور دارم
شلوارم اگر اجازه ام را بدهد
دست از سر پای هرزه ام بردارم
اصغر عظیمی مهر