آتشی در روبرویم ؛ موج خون پشت سرم
ارتشــم پاشـید نـاگاه از درون پشت سرم
پیش تر از من جلودارم به خاک افتاده بود
شد سپهسالارم از زین واژگون پشت سرم
حال سرداری زمینگیرم که تنها مانده است
بود اما پیش از این چندین قشون پشت سرم
از روال افـتاده در ســیر زوال افـتاده ام
قصرمن ویران شد از سقف وستون پشت سرم
امپراطـوری من از هـم فـرو پاشـیده است
نیست چیزی جز شکوهی سرنگون پشت سرم
از سموم ناله ی نفـرین قومـی سالـهـاست
می وزد شنبادی از قلب قرون پشت سرم
یعنی از راهی که رفتم برنگردم هیچ وقت ؛
اینکه می بندند بر درها کلون پشت سرم
فرق بسیاری ست بین رهگذر با راهرو
ملتی افــتاده از پا تاکـنون پشـت ســرم
یک شب لبریز از دیوانگی در پیش روست
روزگاری مملو از جنگ و جنون پشت سرم
عشق و سنگ و تیشه میراث من از اجدادم است
طاق بستان روبرویم ؛ بیستون پشت سرم
روبرویم " یک شب آتش در نیستانی فتاد "
می زند بر سیم آخر ذوالفنون پشت سرم
در سرم تنبور هر شب می زند " سید خلیل " *
می دمد در اســتخوانم ارغـنون پشــت سرم
برنخواهم گشت از این راه بی برگشت عشق
پس به جای آب باید ریخت خون پشت سرم
اصغر عظیمی مهر