جوهر خودنویس خدا
باران
برفی ناخوانا می شود
بر گستره ی زمین
- زرافه ای که خاک را می نوشد -
جهان
ازتختخواب تو آغاز می شود
من آداب نفرت را نمی دانم
همیشه تبصره ها
به تعویقم انداختند
شعرهایم وطن منند
و زبانم
سرزمین مادری ام
" عشق "
در سینه ام گروگانی ست
اشکهایم را می شمارد
به پندار گلوله های سربازانی
که در پی نجاتش آمده اند
من اما
زندانبانی دل نازکم
که همیشه
سهم شامش را
به زندانی ها می دهد
زندانی ها
می آیند
و می روند
زندانبانها
برای همیشه در زندان می مانند
همیشه در ازدحام آیینه ها
تنها بوده ام
که سالهاست ایستاده ام
میان دو آیینه
که تا چـــــــــــــــــــــــــــشم کـار می کند
خسته ام
از این همه منِ بی انتها
_ بی تو _
کلام من
زخمی ست
که با پلکهای تو بسته میشود
گاهی فرار
بهترین راه نجات است
این را از آهوان شنیده ام
که اگر بشکنم آیینه های روبرویم را
هر تکه اش
جهانی کوچک خواهد شد
که بازمی نمایاندم
بی آنکه تو کنارم باشی
من از این چشمهای شیشه ای می ترسم
من از این قهقهه های شیشه ای می ترسم
آن زمان که آیینه ها بدمستی می کنند
تو که نفس می کشی
جهان به تصرف مه در می آید
آن زمان که هرم نفسهایت
اشکهای گردنم را
بر پهنه ی شانه های عریانم
س
ر
ا
ز
یر
می کند
و من
آن قدر از تو دورم
که هیچ دریایی نمی تواند
مانع رسیدنم به تو
از آن طرف دنیا شود
اندوه باشکوه من !
خورشید
کاسه ای شیر گوزن است
آنگاه که تو
در رختخواب آشفته ات
قیلوله می کنی
و من
بر روی تمام دیوارهای جهان
نام تو را می نویسم
که تمام رودهای خواب آلود زمین
به رختخواب تو می ریزند
این خیابان
چقدر شبیه دوردست تنهایی من است
آنگاه که باران
زرافه ای ست که زمین را می نوشد
در من
زنی جریان می گیرد
که با سایه ی خویش
هم بستر می شود
جهان
از سنگرها
آغاز می شود
در من اما
جهانی ست
که نام تمام خیابانهای آن
به نام توست
و تمام رودهای آن
از رختخواب تو سرچشمه می گیرند
دنیا همیشه از رختخواب تو آغاز می شود
و در سنگرها
به بن بست می رسد
اصغر عظیمی مهر