اشعار اصغر عظیمی مهر

شعر و ادب پارسی

اشعار اصغر عظیمی مهر

شعر و ادب پارسی

ده رباعی :نه میز ، نه صندلی ، نه تختی دارم( اصغر عظیمی مهر )

 

ده رباعی 
**
1
نه میز ، نه صندلی ، نه تختی دارم
نه باغ ، نه گلدان ، نه درختی دارم

هر روز من انگار شبی طولانی ست
در شب هم روزگار سختی دارم
* * * * *
2
شاید نور ماه صدایش باشد !!
دستان پرنده نیزپایش باشد !!

شاید برعکس آنچه می پنداریم
گیسوی درخت ریشه هایش باشد

* * * * *
3
نشنیده تو را ؛ کجا تو را می بینم ؟!
من می شنوم تو را ! تو را می بینم !

در شیهه ی اسب ها تو را می شنوم
در کوچ گوزن ها تو را می بینم !

* ‌*‌ * ‌*‌ *
4
" مه " خلسه ی بامداد را با خود برد
کالسکه ی ابر‌؛ باد را با خود برد

از رابطه ی بزرگ ما هیچ نماند
جز ترس ؛ که اعتماد را با خود برد

* * * * *
5
چشمانم هر نگاه را می نوشد
دیوی شده ام که چاه را می نوشد

آرام شود پلنگ زخمی وقتی
از سینه ی برکه ماه را می نوشد

* * * * * 
6
بگذار همیشه در تو پنهان باشم 
گریان و نجیب مثل باران باشم

در بستر تو که سنگ قبری ست سپید 
بگذار شبیه مرده عریان باشم 

* * * * *
7
در هاله ای از غبار بر می گردد
در هیئتی از بخار بر می گردد

رودی که به دریا نرساند خود را
یک روز به جویبار برمی گردد

* * * * *
8
در عشق تو فکر چاره کردن غلط است 
تا هست زبان ؛ اشاره کردن غلط است

من راه و رسوم عشق را می دانم 
در عاشقی استخاره کردن غلط است

* * * * * 
9
عمری ست که خفته رنج ایلی در من 
خشکیده جهان مثل فسیلی در من

چندی ست که شکل سنگ قبری شده ام 
انگار نشسته مستطیلی در من 

* * * * * 
10
چون سیب که اغلب از درون می گندد 
در رگهایم دارد خون می گندد

یک جا ماندن برای کولی مرگ است 
کولی آب است ؛ در سکون می گندد

 

 

ده رباعی 
**
1
نه میز ، نه صندلی ، نه تختی دارم
نه باغ ، نه گلدان ، نه درختی دارم

هر روز من انگار شبی طولانی ست
در شب هم روزگار سختی دارم
* * * * *
2
شاید نور ماه صدایش باشد !!
دستان پرنده نیزپایش باشد !!

شاید برعکس آنچه می پنداریم
گیسوی درخت ریشه هایش باشد

* * * * *
3
نشنیده تو را ؛ کجا تو را می بینم ؟!
من می شنوم تو را ! تو را می بینم !

در شیهه ی اسب ها تو را می شنوم
در کوچ گوزن ها تو را می بینم !

* ‌*‌ * ‌*‌ *
4
" مه " خلسه ی بامداد را با خود برد
کالسکه ی ابر‌؛ باد را با خود برد

از رابطه ی بزرگ ما هیچ نماند
جز ترس ؛ که اعتماد را با خود برد

* * * * *
5
چشمانم هر نگاه را می نوشد
دیوی شده ام که چاه را می نوشد

آرام شود پلنگ زخمی وقتی
از سینه ی برکه ماه را می نوشد

* * * * * 
6
بگذار همیشه در تو پنهان باشم 
گریان و نجیب مثل باران باشم

در بستر تو که سنگ قبری ست سپید 
بگذار شبیه مرده عریان باشم 

* * * * *
7
در هاله ای از غبار بر می گردد
در هیئتی از بخار بر می گردد

رودی که به دریا نرساند خود را
یک روز به جویبار برمی گردد

* * * * *
8
در عشق تو فکر چاره کردن غلط است 
تا هست زبان ؛ اشاره کردن غلط است

من راه و رسوم عشق را می دانم 
در عاشقی استخاره کردن غلط است

* * * * * 
9
عمری ست که خفته رنج ایلی در من 
خشکیده جهان مثل فسیلی در من

چندی ست که شکل سنگ قبری شده ام 
انگار نشسته مستطیلی در من 

* * * * * 
10
چون سیب که اغلب از درون می گندد 
در رگهایم دارد خون می گندد

یک جا ماندن برای کولی مرگ است 
کولی آب است ؛ در سکون می گندد

 

 

ده رباعی 
**
1
نه میز ، نه صندلی ، نه تختی دارم
نه باغ ، نه گلدان ، نه درختی دارم

هر روز من انگار شبی طولانی ست
در شب هم روزگار سختی دارم
* * * * *
2
شاید نور ماه صدایش باشد !!
دستان پرنده نیزپایش باشد !!

شاید برعکس آنچه می پنداریم
گیسوی درخت ریشه هایش باشد

* * * * *
3
نشنیده تو را ؛ کجا تو را می بینم ؟!
من می شنوم تو را ! تو را می بینم !

در شیهه ی اسب ها تو را می شنوم
در کوچ گوزن ها تو را می بینم !

* ‌*‌ * ‌*‌ *
4
" مه " خلسه ی بامداد را با خود برد
کالسکه ی ابر‌؛ باد را با خود برد

از رابطه ی بزرگ ما هیچ نماند
جز ترس ؛ که اعتماد را با خود برد

* * * * *
5
چشمانم هر نگاه را می نوشد
دیوی شده ام که چاه را می نوشد

آرام شود پلنگ زخمی وقتی
از سینه ی برکه ماه را می نوشد

* * * * * 
6
بگذار همیشه در تو پنهان باشم 
گریان و نجیب مثل باران باشم

در بستر تو که سنگ قبری ست سپید 
بگذار شبیه مرده عریان باشم 

* * * * *
7
در هاله ای از غبار بر می گردد
در هیئتی از بخار بر می گردد

رودی که به دریا نرساند خود را
یک روز به جویبار برمی گردد

* * * * *
8
در عشق تو فکر چاره کردن غلط است 
تا هست زبان ؛ اشاره کردن غلط است

من راه و رسوم عشق را می دانم 
در عاشقی استخاره کردن غلط است

* * * * * 
9
عمری ست که خفته رنج ایلی در من 
خشکیده جهان مثل فسیلی در من

چندی ست که شکل سنگ قبری شده ام 
انگار نشسته مستطیلی در من 

* * * * * 
10
چون سیب که اغلب از درون می گندد 
در رگهایم دارد خون می گندد

یک جا ماندن برای کولی مرگ است 
کولی آب است ؛ در سکون می گندد

 


اصغر عظیمی مهر


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.