ده رباعی
**
1
نه میز ، نه صندلی ، نه تختی دارم
نه باغ ، نه گلدان ، نه درختی دارم
هر روز من انگار شبی طولانی ست
در شب هم روزگار سختی دارم
* * * * *
2
شاید نور ماه صدایش باشد !!
دستان پرنده نیزپایش باشد !!
شاید برعکس آنچه می پنداریم
گیسوی درخت ریشه هایش باشد
* * * * *
3
نشنیده تو را ؛ کجا تو را می بینم ؟!
من می شنوم تو را ! تو را می بینم !
در شیهه ی اسب ها تو را می شنوم
در کوچ گوزن ها تو را می بینم !
* * * * *
4
" مه " خلسه ی بامداد را با خود برد
کالسکه ی ابر؛ باد را با خود برد
از رابطه ی بزرگ ما هیچ نماند
جز ترس ؛ که اعتماد را با خود برد
* * * * *
5
چشمانم هر نگاه را می نوشد
دیوی شده ام که چاه را می نوشد
آرام شود پلنگ زخمی وقتی
از سینه ی برکه ماه را می نوشد
* * * * *
6
بگذار همیشه در تو پنهان باشم
گریان و نجیب مثل باران باشم
در بستر تو که سنگ قبری ست سپید
بگذار شبیه مرده عریان باشم
* * * * *
7
در هاله ای از غبار بر می گردد
در هیئتی از بخار بر می گردد
رودی که به دریا نرساند خود را
یک روز به جویبار برمی گردد
* * * * *
8
در عشق تو فکر چاره کردن غلط است
تا هست زبان ؛ اشاره کردن غلط است
من راه و رسوم عشق را می دانم
در عاشقی استخاره کردن غلط است
* * * * *
9
عمری ست که خفته رنج ایلی در من
خشکیده جهان مثل فسیلی در من
چندی ست که شکل سنگ قبری شده ام
انگار نشسته مستطیلی در من
* * * * *
10
چون سیب که اغلب از درون می گندد
در رگهایم دارد خون می گندد
یک جا ماندن برای کولی مرگ است
کولی آب است ؛ در سکون می گندد
ده رباعی
**
1
نه میز ، نه صندلی ، نه تختی دارم
نه باغ ، نه گلدان ، نه درختی دارم
هر روز من انگار شبی طولانی ست
در شب هم روزگار سختی دارم
* * * * *
2
شاید نور ماه صدایش باشد !!
دستان پرنده نیزپایش باشد !!
شاید برعکس آنچه می پنداریم
گیسوی درخت ریشه هایش باشد
* * * * *
3
نشنیده تو را ؛ کجا تو را می بینم ؟!
من می شنوم تو را ! تو را می بینم !
در شیهه ی اسب ها تو را می شنوم
در کوچ گوزن ها تو را می بینم !
* * * * *
4
" مه " خلسه ی بامداد را با خود برد
کالسکه ی ابر؛ باد را با خود برد
از رابطه ی بزرگ ما هیچ نماند
جز ترس ؛ که اعتماد را با خود برد
* * * * *
5
چشمانم هر نگاه را می نوشد
دیوی شده ام که چاه را می نوشد
آرام شود پلنگ زخمی وقتی
از سینه ی برکه ماه را می نوشد
* * * * *
6
بگذار همیشه در تو پنهان باشم
گریان و نجیب مثل باران باشم
در بستر تو که سنگ قبری ست سپید
بگذار شبیه مرده عریان باشم
* * * * *
7
در هاله ای از غبار بر می گردد
در هیئتی از بخار بر می گردد
رودی که به دریا نرساند خود را
یک روز به جویبار برمی گردد
* * * * *
8
در عشق تو فکر چاره کردن غلط است
تا هست زبان ؛ اشاره کردن غلط است
من راه و رسوم عشق را می دانم
در عاشقی استخاره کردن غلط است
* * * * *
9
عمری ست که خفته رنج ایلی در من
خشکیده جهان مثل فسیلی در من
چندی ست که شکل سنگ قبری شده ام
انگار نشسته مستطیلی در من
* * * * *
10
چون سیب که اغلب از درون می گندد
در رگهایم دارد خون می گندد
یک جا ماندن برای کولی مرگ است
کولی آب است ؛ در سکون می گندد
ده رباعی
**
1
نه میز ، نه صندلی ، نه تختی دارم
نه باغ ، نه گلدان ، نه درختی دارم
هر روز من انگار شبی طولانی ست
در شب هم روزگار سختی دارم
* * * * *
2
شاید نور ماه صدایش باشد !!
دستان پرنده نیزپایش باشد !!
شاید برعکس آنچه می پنداریم
گیسوی درخت ریشه هایش باشد
* * * * *
3
نشنیده تو را ؛ کجا تو را می بینم ؟!
من می شنوم تو را ! تو را می بینم !
در شیهه ی اسب ها تو را می شنوم
در کوچ گوزن ها تو را می بینم !
* * * * *
4
" مه " خلسه ی بامداد را با خود برد
کالسکه ی ابر؛ باد را با خود برد
از رابطه ی بزرگ ما هیچ نماند
جز ترس ؛ که اعتماد را با خود برد
* * * * *
5
چشمانم هر نگاه را می نوشد
دیوی شده ام که چاه را می نوشد
آرام شود پلنگ زخمی وقتی
از سینه ی برکه ماه را می نوشد
* * * * *
6
بگذار همیشه در تو پنهان باشم
گریان و نجیب مثل باران باشم
در بستر تو که سنگ قبری ست سپید
بگذار شبیه مرده عریان باشم
* * * * *
7
در هاله ای از غبار بر می گردد
در هیئتی از بخار بر می گردد
رودی که به دریا نرساند خود را
یک روز به جویبار برمی گردد
* * * * *
8
در عشق تو فکر چاره کردن غلط است
تا هست زبان ؛ اشاره کردن غلط است
من راه و رسوم عشق را می دانم
در عاشقی استخاره کردن غلط است
* * * * *
9
عمری ست که خفته رنج ایلی در من
خشکیده جهان مثل فسیلی در من
چندی ست که شکل سنگ قبری شده ام
انگار نشسته مستطیلی در من
* * * * *
10
چون سیب که اغلب از درون می گندد
در رگهایم دارد خون می گندد
یک جا ماندن برای کولی مرگ است
کولی آب است ؛ در سکون می گندد
اصغر عظیمی مهر