7 رباعی
من را به همان قبیله برگردانید
پر بسته به پشت میله بر گردانید
من لایق پرواز نبودم هرگز !
من را به درون پیله برگردانید
این برکه به دست منجلاب افتاده ست
آنگونه که جالیز به آب افتاده ست
معلوم نشد از آسیاب آب افتاد
یا اینکه از آب آسیاب افتاده ست !
شب شد ؛ همه شان شبیه اشباح شدند
روز آمد ؛ بر روال ارواح شدند
تا برکه به راه بود آهو بودند
مرداب که شد ؛ تمام تمساح شدند
در خواب چه دید؟! ... خواب بارانی شد
یکباره چه آفتاب بارانی شد
با هر مرگی ستاره ای می افتد
آن شب چه شب شهاب بارانی شد
آسان نسروده ، سخت ها را خواندم
مرثیه ی شوم بخت ها را خواندم
وقتی که شنیدم پاییز آمده است
من فاتحه ی درخت ها را خواندم
این پلک همیشه گریه آجین بوده ست
قول من و عشق از قدیم این بوده ست
اینگونه مرا شناختند آدم ها
مردی که تمام عمر غمگین بوده ست
در ریشه ی هر تاک شرابی خفته ست
در چشم خمار عروس خوابی خفته ست
مردی که ز پشت کوه آمد می گفت
در دامن کوه آفتابی خفته ست
اصغر عظیمی مهر